بی‌ پرده به دیوار ها

نجوا کردن، حتا برای سالها

بی‌ پرده به دیوار ها

نجوا کردن، حتا برای سالها

بی‌ پرده به دیوار ها

آن‌ چنان ماهرانه نالیدن ک شعر بخواننش
آن چنان در انکارِ بودنت چشم بسته ای، ک خواب بداننت.
نفس کشدن هم هرچند، در لجاجتِ با بیهودگی بود اما، زندگی نامیدنش.
هیچ گوشی را ندارم دگر برای گفتنش، لیک بی پرده به دیوار ها نجوا می کنم.
سطح سرد و بی احساسی، ک از این مصیبت هیچ ترک نمی خورد.

نویسندگان

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

شاید ک علتِ عاشقی کردنم، بدین شکلِ مسخ وار تنها، واقف بودنِ بدین حجمِ بی اتمامِ فضایِ شخصیِ خلاصه شده در واژه مزخرف "من" است و به این منوال، با برانگیختن غددِ ترشح هورمونها با آن اسم های سختشان، سعی در یک برانگیختگی و پوست انداختن و در نتیجه رقیق کردنِ این خودِ مطلقِ نفرت انگیزم دارم و بسط دادنش به وجودی دیگر، یعنی معشوق و باز به عبارتی دیگر، این تنها واکنشی ـست بیش از حد از برایِ تنهایی، از برای دنیایی ک نمی خواستم بدان عادت کنم. دنیایی ک تماما در آن، منم. منی ک از تمام اتم هایش نفرت دارم. پوست انداختن است عاشقی، کمتر خود بودن است. یک جور فرار است ک بدان معناهایی متعالی دادند و برای ـش فیلم می سازند. اما در نهایت تنها شاید، این واکنشی ـست ناخودآگاهانه از مشکلی ک لاینحل است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۴۵
نقطهـ .

هیچوقت نگفت نباشیم، حرف نزنیم. همدیگر را نبینیم! هیچوقت نگفت نمی خواهم دگر این مسیر را با تو بودن و .. قسمتی ازم چه تماما قدی چه نشانه ای ازم، مثل یک گردنبند یا ک گزگز جای بوسه ام روی گونه اش، توی زندگی ـش ازم با او باشد یا ک نه، نگفت اما او، مثل من هم نبود. نه مثلِ منی ک خیال پردازی می کردم آینده را، و بسط می دادمش او را تماما قدی به هرکدام از آرزو هایم کاملا به شکلی مجزا و ظریف، تصور می کردم لباس هایش را یا ک بر فرض نحوه لبخند زدنش بر بلندایِ تپه ای مشرف به اقیانوسی ک یک فانوس دریایی توی منظره اش داشت یا ک تغییر چند پرده ای رنگ موهایش ک ممکن است از تاثیر  نور محو خورشیدِ نصفه توی دریا باشد حتا. اینطوری فرق می کردیم. او نمی دید هیچ آینده ای را. اگر ک در کنارم قدم می زد، برعکس راه می رفت و توجه ـش به پشت بود. هیچ دورنمایی نداشت هرچند ک در گذشته اش بودم اما او، توی آینده ها با من نبود. و من تنها ماندم، وقتی ک آینده شد. توی تمام مناظر و خیالاتی ک در گذشته ها در فکر پرورانده ام می ایستم و همیشه قسمتی از نگاهم، جایی ک او باید می بود، خالی ـست. حضوری خالی و هاشور خورده، ناشی از فقدانِ کسی ک می خواستم باشد ولی نبود.

 

:دی

من هنوزم چشمات یادمه. اون روزِ خاص ک خیلی سخت نیست به یاد آوردنش، نزدیکِ دانشگاهت کنار نهج البلاغه، روی اون نیمکت شکسته ک نشسته بودیم و من جلوت وایسادم و تو سرتو گرفتی بالا و بهم زل زدی:دی چشمات هنوز یادمه. توش خوشحالی بود، و پلک نمی زدی. یک جورِ کنجکاوی نگام می کردی، درواقع .. دنبالِ این بودی ک بگردی ببینی من دارم چی می بینم. ولی هیچوقت نخواهی فهمید ک من چی دیدم. چیزی نیست ک بشه کلمه ـش کنم، یا اینکه نقاشی ـش رو برات بکشم :دی توی اون لحظه کوتاه، مثل دریایِ آشفته ای بودم ک می خواست همه ـت رو در بر بگیره و باز هم انگار بس نبود. دلم می خواست، همه تو در من باشه و اگر هم می شد، اون قسمتی از من ک هنوز تو نشده بود، آزار دهنده بود.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۳۷
نقطهـ .

از برای بقا، زیستن و دنبال کردن دستورالعمل هایی ک معلوم نیستند از کجا درون رفتارمان نمود پیدا می کند. کد گذاری شده در رشته های دی اِن اِی، نه درونِ حافظه چیزی مثلِ قطعه رام در کامپیوتر. دوری از گرمایِ تندِ آتش و ترسیدن از دنیایِ مجهولِ توی تاریکی، میل به تولید مثل، دیدنِ زندگیِ دنباله دار درونِ چشمانِ فرزند و انگار ک این کالبدِ مشتق شده از تو قرار است تو را نگه دارد تویِ این دنیای مادی. میلِ عجیبی ـست برای زنجیره ادامه نسل بودن. بی آنکه ک فکر شده باشد، و شهوت شاید. نمی دانم و همه اینها ترسناک است. در یک قیاس نسبت به موجوداتِ دو پایِ اطرافم، خیلی قرص و محکم می توانم بگویم ک گاها، بعضی اوقات مثلِ همین حالا حس می کنم ک بیشتر از اندازه تنهایم. چرا ک انگار هیچکدامشان برچسبِ تولیدی پشت گردنشان را ندیده اند و نفهمیده اند ک ما تنها، ماده هایی سخنگو و متحرکی ـم ک بر حسب تصادف و احتمال، بیش از حد نیاز درک می کنیم و می فهمیم. و اینها همه مزیدِ بر علت شده است ک بیش از آنی ک سزاوار هستیم، درد بکشیم. مثل آن است ک جوجه ای، درونِ یک کارخانه جوجه کشی سر از تخم در بیاورد و پی ببرد ک سرنوشتش چیست. راه فراری نیست، اگر وارد شده ای.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۴۶
نقطهـ .

برای لحظه ای شاید، ک خیره ام به دیوار ناخواسته و حتا خود نیز غافلم، برای ثانیه ای این فکر می گذرد ک یک چیز، به طرز عجیبی اشتباه است. شاید هم ک این یک احساس است. به هر حال، شاید بعد آنکه خود را در آیینه دیدم و به ابعاد جدیدی از خلوت شدن موهایم آگاه شدم، دچارش شدم. بیش از همسن و سالانم دستخوشِ تغییر و گذر زمانم. البته تقریبا، همه ی اینها برایم بی اهمیت شدند آن روزی ک فهمیدم، چ بسا کسی را دارم ک همانقدر از او به دورم و هر دو حتا انگار بدین شکل از فاصله و ارتباط تن داده ایم و نمی شود نه آن را گسست و نه بهم پیوستنِ دیگری. برایِ من، شورِ تجربه خیلی از جوانی ها در دل مرده است و اگر نگاهم به موهای خلوت شده ام می رود، حسرت نمی خورم. مثل این می ماند ک قبول کرده باشم پیشتر، تباه شدنم را. بیهوده ام.

 

من خویش را، یک دهان کجی به زندگی می دانم و انگار، ک بدین جهان تحمیلم کرده باشند. میلی برای پا گذاشتن بدین خاک نیست و هرچند، برای روزی ک قرار است بدنم به زیرش، به زیر خاک خوراک کرم ها شود و بو بگیرد هم، روز شماری نمی کنم. همه چیز، خاکستری، روی دور کندِ گذرِ زمان مقابل چشمانم رد می شود و هیچکدام از این تصاویر، از طریق سیستم عصبی و ادراکم ک به مغز می رسد سبب نمی شود ک یکهو دلم، از چیزی بریزد و حس کنم ک بیش از پیش، زنده ام. احتمالا اگر قرار باشد به من نمایشگر ضربانِ قلب وصل کنند، صعود و فرود های قلبم ریتمِ کاملا یکسانی دارند. قلبی ک اگر حجم مشخصی از خون را در واحد زمان به رگ هایم پمپاژ نکند، دیگر زنده نخواهم بود و از لحاظ فلسفی، دگر فرقی با سنگ ندارم. هیچ راه فراری نیست، اگر وارد شده ای.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۲۳
نقطهـ .