بی‌ پرده به دیوار ها

نجوا کردن، حتا برای سالها

بی‌ پرده به دیوار ها

نجوا کردن، حتا برای سالها

بی‌ پرده به دیوار ها

آن‌ چنان ماهرانه نالیدن ک شعر بخواننش
آن چنان در انکارِ بودنت چشم بسته ای، ک خواب بداننت.
نفس کشدن هم هرچند، در لجاجتِ با بیهودگی بود اما، زندگی نامیدنش.
هیچ گوشی را ندارم دگر برای گفتنش، لیک بی پرده به دیوار ها نجوا می کنم.
سطح سرد و بی احساسی، ک از این مصیبت هیچ ترک نمی خورد.

نویسندگان

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

به جای تو صحبت کردن با در ها، بی پرده به دیوار ها، برای ساعت ها. به جای بودنِ با تو، در کنار آدم های تو خالی تر از خودم. کنار بی عمق ترین چشم ها، توی سطحی ترین قسمت دریاها. و گمگشته در خاطرات اندک روزها و بی شمار شب های سیاهمان. بحث جدیدی نیست، طوری نشده ام ک نشناسی ـم. می دانی؟ کمی اندک تفاوت در ظاهر به سبب گذرِ عمر و چند تار موی سفیدِ و خطوط جدید روی پیشانی ـم، و نگاهی ک تلخ تر از قبل است و هاله ای از سکوت، ک پیش تر از خودم محیط را در بر می گیرد. می دانم اهمیت نمی دهی ک چگونه ام، غیر آن بود چرا نباید اینجا می بودی؟ از برای تاثیرِ آهنگِ غم انگیز و تپش کم رنگِ توی سینه ام، و نگاهی ک از هر فرصتی برای به کف افتادن دریغ نمی کند، می گویم: ک چرا هنوز این گونه ام. تقویمِ انتزاعی و روز هایی ک با نیامدنت خط می زنم، خالی از امید نیست، هرچند این را هم خیلی خوب می دانم، ک به خود دروغ می گویم ولی، حتا اگر روزی روزمرگی شکست و طلوع کردی از افقِ تنهایی ـم هیچ نمی دانم بخواهی بر من بمانی، با این اجزای شکسته ام.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۸ ، ۲۰:۱۷
نقطهـ .

از واقعیت جلو تر رفته، تو را پیش تر داشته ام برای سالها، و قرن ها حتا در رویاهایم. در کنارت زیر سقف ها و آسمان سپری کرده ام شب ها را و روز ها گذراندیم. پیر شدیم، چهره ـمان فرق کرد. این سئوال را کنار گذاشته بوده ام برای آن موقع ک بپرسم ازت، چهره ی جوانی ـم را هنوز یادت هست؟ شانزده سالگی ـمان و خجالت کشیدن هامان را یادت هست؟ یادت هست خیال پردازی می کردیم آینده را، توی تخت هامان ساعت ها بعد از نیمه شب، آن وقت هایی ک خوابمان نمی برد از رویا پردازی های شیرین طعم. و قطره اشکی می چکید از خوشیِ تصور کردن ساده ترین صحنه ها را، اولین بار دیدنت، گرفتن دستت و فکر به قدم زدن توی برف. بزرگ شدیم و اوضاع فرق کرد. سادگی ـمان از دست رفت؟ شاید هم آرزو هامان فراموش شدند، و رنگِ خیالمان تکراری شد. بی آنکه تجربه کرده باشیم هیچ از هم، به جز دوری و آرزو های اتفاق نیفتاده. و زمان مشکل را حل نکرد و خود یک مسئله شد. فاصله ها چیره شد بر ما. دلتنگی برنده شد، امید از دست رفت. ماندیم توی دنیایی ک از یکدیگر خالی بود و عادت کردیم به آن. همه چیز از دست رفت و چیزی نماند به جز یک آهِ بلند. همه چیز خاطره شد، ک تو اینطور بگویی ک دگر به "انتها" رسیده است. اما نه برای من، نه .. بعد از این همه وقت، چیزی عوض نشد. هنوز توی همان رویاهایم و انگار فقط، تنها کمی دستم از خواب بیرون مانده است.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۸ ، ۱۸:۰۰
نقطهـ .

پای این دکمه ها ک می نشینم، ذهن قفل کرده ای دارم. می نویسم، تنها برای شادی دلم. می نویسم چون ک تنهایی زیاد دیده ام و می آیم اینجا، چون گوشی برای گفتن کلمات را با دهان ندارم و می گویم اینها را با دست هایم، ک شاید ببیند چشمی. و شاید نبیند اما اینگونه لیک، تنها فقط نمی دانم، ک چقدر اینجا تنهایم. و ندانستنش زنده نگه می دارد من را، ک ساعت ها می نشینم پای وبلاگ خالی ـم، ک شاید کسی اتفاقی باز کند اینجا را. و دلم برای خودم می سوزد، ک اندکی کم کند احساس تنفرم از خود را. و بعد از تمام اینها این را خیلی خوب می دانم، ک اهمیت ندارد هیچکدام از اینها. اندکِ تلاش جبرگرایانه ای ک در قبالِ اجتماع محکوم به انجامم به سببِ سیر نگه داشتن شکم و درآوردن هزینه ی تاکسی ها، مرا از تاریکی بیرون می آورد و باعث می شود نگرانِ ظاهرم باشم، نه برای زیبایی ک فقط عجیب به نظر نرسم و انگشت نما نشوم. و لبخندِ گول زننده و چهره ای موجه دارم، یک نمایِ معمولی ک پنهان کند ویرانه پشتش را. زباله دانیِ پشتِ چشم هایم را. مالکِ این ملک آن را رها کرده، به دستِ ابدیت و خطِ نزولیِ زوال و نشستن اندک اندک لایه های غبار. مسیر طولانیِ فراموش شدن، خاک شدن و هیچ شدن.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۸ ، ۱۴:۳۱
نقطهـ .

در حالی ک من اینجا نشستم و دارم این کلمات رو می نویسم، تنها یک چیز هست ک گوشه ذهنم وول می خوره و حواسم رو پرت می کنه، اعصابم رو خورد می کنه و وادارم می کنه ک بیام اینجا بشینم و این جملات رو تایپ کنم. "زندگیِ من هیچ داستانی نداره." حرکات من هیچ هدفی نداره، تمام وقت و انرژی و زمانی ک من صرف می کنم، بی اهمیته. فاقد مقصد، هدف یا هیچ انگیزه ای ـه. من در لحظه تصمیم می گیرم، در لحظه وقت می گذرونم و نهایت دور اندیشی من تماما مختص گذشته ـست، بی هیچ گوشه نگاهی نسبت به آینده یا یک دورنما و یا هدف خاصی برای رسیدن. به اندازه کافی واضح هست؟ شاید این، یکی از نقاطِ ضعفِ بارز منه. بی انگیزگی، گم شدن تو چاله های پیچ در پیچِ خاطرات قدیم! و این تنها نکته ای نیست ک مثلِ راه رفتنِ مورچه روی مغزم می مونه.


هیچ مورد متفاوتی در مورد من نسبت به معمولی ترینِ انسان ممکن وجود نداره. نسبت به تمام فاکتور ها می سنجم، از چهره و جنس موها و طرز نگاهم، تا کلماتی ک موقع صحبت کردن استفاده می کنم یا وضعیت خانوادگی ـم یا حتا تحصیلم. سطح هوش و استعدادم، یا پشتکار و میزان تلاشم. توی هر کدوم از اینها، با رسم نمودارِ حد وسط، با اندکی اختلاف توی موارد مختلف قطعا من وضعیتِ نرمالی رو تجربه می کنم. هیچ نکته خاصی نیست ک بهش اشاره کنم. البته غیر از گذشته، ک انگار کمی سرگذشت متفاوتی نسبت به تمامِ آدم معمولی های جهان داشتم. اثر خودزنی های روی ساعد دست چپم اینو می گه؟ یا جای بخیه چهار تا سوراخی ک روی شکمم دارم یا حتا اینکه آدم زودرنجی ـم؟


قصدم این نیست ک با زدن این حرف ها، یک قدم به قصد تغییر برداشته باشم. بر فرض محال تنها انگیزه من برای همچین کاری طبق شناختی ک از خودم (!) دارم صرفا به زبون ساده، توهین کردن به خودمه. دارم خودم رو شماتت می کنم و حتا قصد ندارم ک چیزی رو عوض کنم، چون نمی کنم. چون می دونم ک نمی کنم، و نمی تونم. براش هزار تا مثال دارم و دلم نمی خواد هیچکدوم رو به زبون بیارم.  فقط می خوام انگار بیشتر، تکلیف یه سری چیز ها رو برای خودم مشخص کنم. برای اینکه بهتر بتونم با خودم کنار بیام. چیز هایی ک حتا نمی تونم به زبون بیارم، اما دارم بهش فکر می کنم. همین الان ک دارم اینا رو می نویسم دارم بهش فکر می کنم - دارم دروغ می گم - و انگار فقط دلم می خواد نتیجه اینکار این باشه ک این مورچه های روی مغزم دست از وول خوردن بردارن و بتونم برگردم به وضعِ نرمال، و شاید یه دست راحت دوتا بازی کنم.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۸ ، ۱۶:۰۲
نقطهـ .

در سالواره هزارمین، نشستن روی صندلی های تکراری ای ک خوب می شناسمش و صحبت کردن از شرح حالی ک پیشتر زیاد گفته ام. در یک کلامِ کوتاه، به تکرارمین بارِ این هزار، نشسته ام و هیچ چیز فرق نکرده است. بی آنکه تفاوتی قائل باشی نسبت به من، یا ک آگاه از این صحبت های ناجدید من باز هم به این مکررات مقید مانده ام. همچون روزمرگی هایی ک بدان وفادار مانده ام. اما تو، بی من سرازیر در مسیرِ سیاهِ دلخواسته ات، لبخند به لب داری از این طغیان و فارغ بال از تمام دل هایی ک به واسطه این زوال، پشت سرت ناخواسته روی زمین کشیده می شود و درد می کشند، آرام روانی. حتا هیچ نمی دانی، ک چ تعدادند این قلب ها. و اهمیت نمی دهی، ک تنها می خواهی وارسته از تمام این بند ها، توی آسمانِ بی خورشیدی ک سالهاست برای خود متصوری، رو به ابدیتِ تاریک و این پوچی غوطه ور شوی و تا مغز و استخوان خود ببری سرما را. ک این آخرین عنصر باقی مانده ای ـست ک یادآورت می کند، زنده بودن را. و نه هیچ از گرمای عشق، نه خاطراتی ک پیش تر از سرگذرانده ایم. بی تفاوت نسبت به همه، نسبت به خودت، نسبت به آن چیزی ک از من توی خاطرت باقی مانده، با چشمانی بسته، زانو به آغوش گرفته ای و سوی جایی نا معلوم به دور خود می چرخی و چرخ می خوری تا ابد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۸ ، ۱۸:۵۳
نقطهـ .

توی اون عکس، توی ساحل .. خیلی خوشگل شدی. نمی دونم چطور اینکارو می کنی، این یه جور استعداده؟ اصلا حواست هست؟ انگار، یه هاله از خودت ساطع می کنی و همه محیط رو در بر می گیره. منظورم یه تجسم فیزیکی نیست، مثل یه احساس؟ انگار ک تحت تاثیر مواد باشم. مثل این میمونه ک تمام صحنه جوری تزئین شده باشه ک تو به چشم بیای، و وسط این کادر تو وایسادی، با یه حالت بی تفاوتی کامل نسبت به دنیای دورت توی جای دیه ای سیر می کنی و اصلا منوجه نیستی ک دنیا داره به تاثیر از تو از یه واقعیت کسل کننده به شکل یه داستان درام انحنا پیدا می کنه. انگار تو مرکز دنیا وایساده باشی و ازت یه نیروی جاذبه قوی ساطع میشه و همه چیزو به سمت خودت می کشی‌. و من ازت متنفرم، برای اینکه بعد این همه وقت هنوز عاشقتم.. تعجب کردی؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۸ ، ۰۲:۰۱
نقطهـ .

اوه، بر من ببخش لب های کثیفم را، کلمات تلخ و زشتم را، خاطراتِ سیاهم را. بر من ببخش ک نبودم آدمِ توی خیال پردازی های ـت، اگر دهانم بو می داد، نگاهم اذیتت می کرد و کوه متحرکِ معذب بودم. بر من ببخش موهای خلوت شده ام را، لباس کهنه شده، چشم های غبار نشسته ام را. ببخش ک تجسمِ صحنه ی زیبای توی خاطرت نبوده ام، صدایم طنینِ دیالوگِ شاهکاری را نداشته است و اگر کلمات اشتباهی را انتخاب می کرده ام. ببخش، ک توی دنیای نفرت انگیزت، آن جزیره نجاتی بودم ک نا امیدت کرد. ک آن قله ای ک برایش سالها نشسته بودی، منظره ای رو به پوچی داشت و بعد باران، از پشت ابر هایم خورشید نزد. ببخشید ک دلت ریخت به همراهم توی این سقوطِ از زندگی. از تمام چیز های زیبایی ک دست کشیدی. من برایت مثلِ پوشش گول زننده ای روی گودال بودم، ک محکم به اعتمادم قدم زدی و فرو ریختی. ببخش ک توی تمام این سالها ک سقوط می کردی، من تمام مدت فقط خواب بوده ام.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۸ ، ۱۷:۳۷
نقطهـ .
غریبه از تو، غریبه با خودم. دور افتاده از تمامِ خود بودنم. توی پیچ ها و مسیر هایی نامربوط و جدید. توی یک رقابتِ ناخواسته کثیف، توی داستانی نانوشته سر برآورده ام و آنجا، با گیاهی معمولی چندان تفاوتی نخواهم داشت. توی این داستانِ "اهمیت نداشتن". یک جور هایی کمرنگ تر از قبل و نامرئی، قدم می زنم با کفش هایم، اگر بفهمی. خالی از حماسه روی خطی صاف، خالی از تمامِ خود بودنم. از یاد بردن خاطرات و آدم دیگری شدن، برایت همه ی اینها کافی نیست؟ کمتر مخاطب شدنت اینجا را. خوشایندت نیست ک دگر توی دنیایت نیستم؟ بی هیچ نشانه و اثری، بی هیچ رد تازه ای ک تو را پرتت کند به دنیای دوتاییِ چرک و خونی ـمان. به تمام احساساتِ نفرت انگیز، و عاشقانه های سیاهمان. پیاده رو هایی ک قدم های ما را داشتند، برایت دگر یادآور چیزی نخواهد بود. درون تصویر توی آیینه ات، فضایی خالی ـست ک با من دگر پر نخواهد شد. یا ک لحظه ای، خیره به خود و غرق در این فکر، تجسمِ حضورم دلت را نخواهد لرزاند. و تخیلت هیچ، به رویا پردازی شیرینِ خلوت و تاریکی در کنار من مشغول نخواهد شد. دلت آرزوی مرا ندارد دگر، هرچند خیلی خوب می دانم این را، قبل آنکه بگویی خیلی خوب می دانم این را .. ک دلت هیچوقت هیچ آرزویی دگر نخواهد داشت. برای تو این تنها روز و شب کردن هایی به سمتِ مرگ است. مرگی ک از آغوش من برایت بیشتر خوشایند است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۸ ، ۱۸:۴۵
نقطهـ .