خالی از زیبایی، خالی از هیچ حماسه ای. روی لبه ی تیغِ فراموشیِ این دنیا، صاحبِ معمولی ترینِ قصه ها، رایج ترینِ صورت ها .. من را نمی بینی، من نه نامرئی ـم و نه دست نیافتنی، نه روی بلند ترینِ قله ها خانه دارم و نه ساکنِ خالی ترینِ صحراها. من تنها، در کنار میلیون ها دانه شنِ دیگر، در یک شباهتِ بی اهمیت به وفور یافت می شوم و تو مرا نخواهی دید چراکه از من به تکرار زیاد است. توی تمامِ تاریخ من های بی شماری زیسته اند و تنها حال، غبار ـند. و تو همچون زمردِ درونِ سنگ، کمیاب و ارزشمند چشم های زیادی به خود خیره داری و زیبایی ـت دنیای دورت را تحت یک منحنی به خود جذب می کند و تحت یک تصادمِ بی اتمام همچون جسمی ثقیل، یا ک خورشید وار توی تاریکی های شب درخشنده ای. ای الهه ای ک پیش تر می پرستیدمت و حال حتا اسمم را هم فراموش کرده ای. بدان ک از پس زدن دریا به ساحل طولانیِ زوال نشسته ام ولی باز، برای لحظه ای کوتاه حتا برای بوییدنت، تمامِ آن طوفان های آشنای قدیمی را دگر بار می توانم ..