بی‌ پرده به دیوار ها

نجوا کردن، حتا برای سالها

بی‌ پرده به دیوار ها

نجوا کردن، حتا برای سالها

بی‌ پرده به دیوار ها

آن‌ چنان ماهرانه نالیدن ک شعر بخواننش
آن چنان در انکارِ بودنت چشم بسته ای، ک خواب بداننت.
نفس کشدن هم هرچند، در لجاجتِ با بیهودگی بود اما، زندگی نامیدنش.
هیچ گوشی را ندارم دگر برای گفتنش، لیک بی پرده به دیوار ها نجوا می کنم.
سطح سرد و بی احساسی، ک از این مصیبت هیچ ترک نمی خورد.

نویسندگان

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

خیلی دوری ازم، نه؟ فکر نمی کنم هیچ ایده ای داشته باشی. این تویی ک پشتش به منه، توی افق نگاهت نیستم قاعدتا. چطور می خوای بفهمی چقدر ازم دوری وقتی حتا نگاهم نمی کنی؟ ولی من دارم می بینمت، اندازه یه نقطه شدی تو اون دور دورا، ولی هنوز هستی. غم انگیزه نه؟ فکر نمی کنم بدونی از چی حرف می زنم. وقتی نفس هات به صفحه چوبی تابوتِ جلوی صورتت می خوره و بر می گرده، دنیا برات همینقدر کوچیکه. وقتی زودتر از موعد، خودت رو دفن کرده باشی چیز زیادی نمی مونه ک بخوای برگرده. و متاسفم ک با این وجود، هدف صحبت هام می شی. ک لذت بخش می کنی نیکوتینی ک پایین می دم رو، یا خیال پردازی ـم می شی وقتی توی خون ـم یه آرامش شیمیایی هست. پاییز جدیدی داره از راه میاد تا یکم دوباره واقعی بشیم. سایه ها کش میان و وارد شب های بی خوابی می شیم. و هیچ چیز جدیدی پیش نمیاد، و این دقیقا چیزی ـه ک می خواستی.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۴۲
نقطهـ .

هیبت ایستادنِ بلندش، از ثمر سالهای تلخِ درازش تبدیل به یک علامت سئوال شده است و در انتهای این منحنی نگاهش گرایش به زمین دارد. و صورتش در قهرِ با آفتاب و ستاره ها، و خیال پردازی هایش مرده اند. جنس آن افکاری ک از او به زمین می ریزد را، افراد کمی می دانند و زمین مثل همیشه اش مردار خوار است، و خواهان پیکرش. او در یک آمد و شد دائمی، در کشاکش افکار و خاطراتش از قله خوشبختیِ دور به قعرِ جهنم تنهایی خویش در تصادم است و خود حتا این را نمی داند. مثلِ او. اویی ک بی ربط نیست بدین سرنوشت و دور از این غوغای خاموش مرد، توی چاه فراموشیِ تاریک خویش نشسته است و بی صدا بقا می کند. گودالی ک خود آن را بیل زده است و مکان نامشخصی دارد. شاید در یکی از حفره هایِ سفیدِ ماه؟ همان دور ترین نقطه ممکن، همانطور ک به خواب دیده بوده ام. در یک تلاش بی اتمام برای دور ماندن، حتا از برای به یاد ماندن. پشت کردن، و تظاهر کردنِ به ندیدن. قدم می زنی و من به دنبالت روانم، همانطور ک به خواب دیده بوده ام.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۳۳
نقطهـ .

متاسفانه برخلاف هرآنچه بر درختِ تخیلت رویانده بودی، زندگی ـت در هیچ ریشه دوانده است و بعدِ مرگ تنها شاید سوار بر بادی. چرخ زنان و بی هیچ صورتی در گردش و گذر توی ایامِ زمان، متفاوت احوال و در حال نظاره ای، لیک در یک شباهتِ بی ثمر شاید تنها تصویرِ محو و نامعلومی از یک خاطره ای. قربانیِ ادراک در جهنم شخصیِ خویش خواهی ماند و همه چیز را تب دار و غلیظ بخاطر می آوری. تاسف می خوری، می خندی و گریه می کنی. و هیچ راهی نیست برای برگرداندنِ قلب هایی ک بدان تعلق داشتی. و نیست هیچ راهی برای برگشتن به همان دنیایی ک پیش تر از آن نفرت داشتی. آن هنگام است ک تا استخوان می آموزی ابدیت را، خاک شدن، خاکستر شدن را. و دلت پر می کشد برای دگر بار حس کردنِ گرمای مهربانِ آفتاب صبحگاهی، توی یک طلوعِ مهربان ک نسیم آرام می نوازد و پرندگان شادابند. دلت برای دگر بار حس کردنِ داشتنش پر می کشد، برای احساس، برای زنده بودن .. تنها در آن هنگام ک مرده باشی.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۵۰
نقطهـ .

من اینجام. نه اینکه کفتر جلد باشم، فقط چون جای دیه ای نیست ک برم.  و نموندم اینجا چون بلد نیستم ک برم، فقط اصلا دلم نمی خواست ک هیچوقت هیچ جایی می بودم. برای همین، نه برای برداشتن یه قدم کوچیک جدید حاضرم، و نه زیاد با این تکرار همیشگیم خوب کنار اومدم. متاسفانه زیاد برای "هیچ جایی" بودن مناسب نیستم. به ظاهر عادی و نه حتا هنجار شکنم و میلی نیست برای برخلاف جریان بازی کردن، در واقع اصلا دوست ندارم ک بازی کنم. یک جورایی متاسفم ک اینجا وجود دارم. و حالا ک وجود دارم ناخواسته، درگیر جریانات و مسیر هایی شدم ک بهم آسیب زدن ناعادلانه، و آسیب هایی هم زدم. می خوام بدونی، خوشحالم ک اینجا نیستی. برخلاف حرفات ک می گفتی بلد نیستی کسیو حذف کنی از زندگیت، خوشحالم ک اینکارو کردی. حالا تو دنیای اون بیرون جدیدت، امیدوارم منو هیچوقت حتا برای یه لحظه هم به یاد نیاری.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۱۳
نقطهـ .

گلِ من ک تمثیلی بود از هر آنچه ک بینمان است، مرده است و بر آن حتا گمان نمی بری. اینجا آفتاب مرده است و سایه ها بلند تر از دیوار ها شده اند و تو حتا به آن نگاه نمی کنی. مثل نقاشی، مرده و ساکن انگار تو را گوشه ای گذاشته باشندت و تو، در یک تکرارِ ابدی نگاه سردی به زمین داری و حتا پلک نمی زنی و من در کنار تو بوده ام، تمام این سالها. در حالِ سوختن، خاکستر شدن و کم شدن. ک باد مرا با خود برد، به آنکه دیگر دیده نخواهد شد. به آخرینِ غروب، به گرگ و میش های عجیب. به باران های حزن آور، به آفتاب های بی طاقت. به تمام شمارگان روز هایی ک رد شدند، به این دیوار ها ک به جایت برایم گوش شدند. به خواب هایی ک تو را در خود داشت و تمامِ آن صبح های خالی تر ازخودم. به حرکت زمین به دور خورشیدِ تخیلی، و تغییر زمان از روشنایی به تاریکی. به تمام چیز هایی ک مثلِ من، در تغییر و زوال اند و تویی ک هیچ گاه هیچ فرقی نمی کنی. سنگ می گوید ک شاید روزی من هم دیر شدم. به پایم نشستی و دیدی ک از زندگی سیر شدم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۰۴
نقطهـ .