پیدا کردن دلیلی برای تنفر از خویش سهل است. همانطور ک خود را به خواب زدن و نگشودن چشم ها در عوضِ زحمت بلند شدن از بستر. دلیلی نیست از برای ایستادن، قدم گذاشتن توی خیابان و دیدن صورت ها و هاله ها، وقتی ک اصلا دلت نمی خواهد چشمی برای دیدن داشته باشی و ذهنی برای درک کردن و قلبی ک این چنین غمگین است. خوانده می شوند اینها، شاید هم نه، به هر حال در سکوت می مانم و سایه های دورم بلند خواهند ماند و حس می کنم هر روز ک بی زار تر شده ام. میل به جدایی و اتمام این تعفن گاها می گیرد تمام وجودم را، غیر این باشد آرامشی ـست شیمیایی یا ک از برای دودِ قهوه ایِ علف و حس تهوعی ک از بعدش می آید. پلک هایم را سنگین می کند و چشمانم را تار، غلظت دودش می نشیند روی حافظه ام و چیز هایی را می پوشاند. احساساتم را مختل می کند و بالاخره می توانم، در عین بودنم، هیچ کسی نباشم.