بی‌ پرده به دیوار ها

نجوا کردن، حتا برای سالها

بی‌ پرده به دیوار ها

نجوا کردن، حتا برای سالها

بی‌ پرده به دیوار ها

آن‌ چنان ماهرانه نالیدن ک شعر بخواننش
آن چنان در انکارِ بودنت چشم بسته ای، ک خواب بداننت.
نفس کشدن هم هرچند، در لجاجتِ با بیهودگی بود اما، زندگی نامیدنش.
هیچ گوشی را ندارم دگر برای گفتنش، لیک بی پرده به دیوار ها نجوا می کنم.
سطح سرد و بی احساسی، ک از این مصیبت هیچ ترک نمی خورد.

نویسندگان

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

برایت می نویسم ک بخوانی روزی. برایت می نویسم چون نیست جز تو برایم گوشی. برایت می نویسم ک هوا بس ناجوانمردانه سرد است. هم اکنون به وقت تنهایی هامان ساعت چند است؟ می نویسم برایت، چون ک حرف هست، زیادش هم. می خواهم ببینی خط های روی ساعدم را هم. می خواهم بدانی ک بعد تو، شب ها.. فرقی نکرد. با تو هم تنها بودم و بعد تو تنهایی نه، فرقی نکرد. می خواهم پهن شود لبخند به صورتت، بی قرص. نه زندگی کردن درون شب ها را، بی صبح. از یاد برده است چشمانت روشنایی را، غرق در خیال شدن و لبخند های پنهانی را. می خواهم ک بدانی تماما، من را. نباشد به چشمانت گره ای، مگر نگاهم را. برایت می نویسم ک بخوانی روزی. ک بعد اینها شاید بخواهی بمانی و واقعا ماندی.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۰۰
نقطهـ .

این مسئله جدیدی نیست. اولین باری نیست ک تجربه ش می کنم. ما این داستان رو زیاد با هم داشتیم و هیچوقت برام عادی نشده. نمی دونم تو چطور تجربه ش کردی، چطور باهاش کنار اومدی. مسئله ای ک هست اینه ک، بیشتر از خودش از تاثیری ک داره روم میذاره وحشت کردم. همه چیز رو بهم ریخته، خوابیدنم، خواب هایی ک میبینم. منظورم از خواب، کابوس نیست. یه چیز جدیده، تاحالا این سبکش رو ندیده بودم و خیلی عذاب دهنده س. برام ساعت ها طول می کشه و همه مغزمو له و لورده می کنه، مث یه فشار اضافه بر توان میمونه. حتا نمی تونم توصیفش کنم چون انگار مال دنیای ما نیست. این قضیه فقط موقعی ک چشمام بسته س نمود نداره و تاثیرش رو می تونم تو چشمام ببینم. از این حجم نفرت و کینه ای ک اون تو جمع شده وحشت می کنم. از اینکه نمی تونم وقتی عصبانیم فکرمو از خیال پردازی تیکه پاره کردن طرف - بعضا یه آدم خیلی نزدیک - منحرف کنم. یه صحنه یادم هست، از خیلی وقت پیش ک یه بار دم در مدرسه تو آیینه در یه خونه، صورتمو نگاه می کنم و وقتی به چشمام نگاه می کنم با خودم فکر می کنم ک نگاهم مث یه خرس کارتونی مهربونه. این قضیه عصبانیم می کرد چون به نظرم ادم ضعیفی بودم. اما حالا نگام کن. نمی تونم به چشمای مردم یا دوستام خیره بشم، از ترس اینکه متوجه این حجم نفرت داخل وجودم بشن. ار ترس اینکه قضاوت نشم، بخاطر اینکه از همه چیز متنفرم. شاید بهتر باشه اصلاح کنم، وقتی بچه بودم چشمای مهربونی داشتم. همونطور ک خرسای کوچیک مهربون و نازن، غافل از ذات و تقدریشون، برای اینکه یه روز قاتل و ترسناک و بی رحم می شن.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۴۱
نقطهـ .

دستم گرفته نشد. نجاتی نبود. نه حتا پایانی و سیاهی بی اتمام از پس آن و حس رهایی ناشی از نیست شدن. نه، یک ادامه ی کشداری ک روی زمین سخت انگار با صورت می کشانندم. و ردی خونین باقی مانده از آنچه ک پیموده ام. و این همه اش نیست. ک انگار با حفظ سمت قربانی، انگار جنازه ای هم بسته اند بر پام. جنازه ای ک جدا نمی شود. قدم هایم اضافه بر وزن متعفن وجودم، بدن مرده کسی را هم به دنبال خود می کشد و او حتایک لحظههم نمی رود. راه نجاتی نیست، این یک سرنوشت سیزیف وار است و آن جنازه مجازاتم. ک تحمل خود کافی نبود انگار. ای کاش برای لحظه ای میتوانستم از این بیهوده پیمودن دست کشیده و این جنازه تقدیر را بغل کنم. شاید بوی جسد متعفن باشد و هیچ نباشد شبیه به آنکه می شناختمش ولی، حداقل می دانم ک این همان است. با همان ابعاد، همان دستان و همان احساسات. هرچند ک خیلی دور. اما نمی توانم لحظه ای ایستادن را. انگار ک باید بیهوده بپیمایم، و تو را مرده بسته اند بر پام. پس می گریم به حال خود و تویی ک جسد وار، می کشانتمت روی خاک.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۱۰
نقطهـ .

برای این آینده ی تباه شده، لبخندِ لگد مال شده؟ برای چشمانی ک درخشندگی ـش از دست رفته. برای تمام آن کسی ک رفته و برنگشته؟ برای ایستادن، و تکرار این صحبت ها. برای نگاه کردن، و پلک نزدن برای ساعت ها. برای سردرد گرفتن، شب بیدار ماندن ها. برای سیگار کشیدن، ترک کردن و دوباره کشیدن ها. برای فکر کردن به مرگ، و زندگی کردن های زوری. برای میل به خوابیدن توی قبر، و ایستادن های اجباری توی بیداری. برای خیلی چیز ها. برای تمام این بی اهمیت ها. برای خودم، خودم، برای اندک چیزی ک مانده ازم. برای بی تفاوتی های تو، برای ایستادنت توی دور ترین نقطه ممکن ازم. برای شاخه های آبی ـمان. برای تصمیم به تغییر، و برگشتن به درون غار ها. برای سیزیف زندگی کردن هامان. برای تویی ک گناهش به من است. برای منی ک جایش جهنم است. برای سری ک زیاد است به تنش؟ برای سری ک زیاد است به تنش. برای من، برای خودم. و هزاران بار لعنت به خودم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۰۹
نقطهـ .
میخ های زیر پای ـمان و تیر هایی ک می کشد قلبمان. تمثیل وار است و عین حقیقت، ک میلی نیست برای حرکت و شلاق زمان محکم می خورد بر پشتمان. و این ذاتِ غم انگیز را راهی برای تغییر نیست. و نه حتا دگر میلی، و نه یک راهِ خروجی برای تمام کردنِ این تقدیر ک معلوم نیست چ کسی نوشته است برایمان. تصمیم های اشتباهِ خودم، جبر اجتماع، هورمون های توی مخم، لبخند او بود، یا ک به حال خود ول کردن چیز ها را. به هر حال، هم اکنون اینجایم و آنچه ک پیموده ام را، همه را به دوش دارم. بار سنگینی ـست و هیچ گاه، هیچ هنگام نه حتا آن وقت ک حافظه ام شروع به ثبت می کرد سبک نبوده است. اما، اینها کلمات من اند و انگشت فاکم به تمام خوانندگان این بلاگ. ک اهمیت ندارد برایم دیدگاهتان، و برای "او" دگر نمی نویسم و این کار را می کنم، چون همیشه می کرده ام. اینبار، سبک بال از اجبار برای حفظ کیفیتِ همیشگی؟ نه، این بار می نویسم، صرفا به لفظِ نوشتن.

می نویسم بی مخاطب این بار ک بگویم .. مثلِ تمام دفعاتی ک آینده را برای او کف بینی می کردم و دستانمان سیاه بود. همه چیز همانقدر تاریک و تباه، سرمان آمد و ببین اکنون، ک کجایی ـم؟ کنده از من، درگیرِ "دگرگونی" (!) و گوش هایی ک نداشت برای شنیدن حرف هایم. در حال چرخش توی این دایره ی تکرار، این بار نوبت او بود ک برود و من بمانم، برای سالها با خود و جای خالیِ او. نه، ادعای عاشقی نیست و هیچ انتظاری، فقط از بد روزگار است و مرا میلی نیست برای پر کردن از دست داده هایم. شاید ک کافی باشد خاطره هایشان، شاید ک لذت می برم از کشیدنِ این رنج. شاید ک صرفا، به من می دهد همان افکاری را ک می خواهم برای دو تا یکی رد کردن ثانیه ها را. هر چ ک هست، اگر یک روز بویِ اینجا را کشیدی و پیدایش کردی بدان حال ک اینها را می خوانی یعنی، خیلی دیر شده است. این ها دلنوشت های من است، به همراه جنازه ای ک تو باشی، زنجیر به پاهایم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۴۶
نقطهـ .