دچار این وحشتم ک .. پرده ها برن کنار؟ انگار می ترسم ک یهو، مسخ بشم؟ ریتم دنیای روزمره من، منو خواب نگه می داره و آتیش رو زیر خاکستر. انگار بیشتر از هرچیزی از این می ترسم، ک این پوست نازک قابل قبول روی صورتم، پاره بشه و این منِ نهان، نفوذ کنه به دنیایی ک ازش نفرت داره. اونوقت شاید، برای دریدن تمام این عرف های قرار دادی و نفرت انگیز دیگه جلوداری نداشته باشه. این هیولایی ک به آهنگ تکرار روزمرگی خواب نگهش داشتم، بیش از همه مشتاق دریدن خودشه. مشتاق انتقام از خودش، از من، بخاطر این اجبار بی انتخاب برای بودنش، و هی نگه داشتنش به زور و خشمگین تر شدنش. برای من، این فقط یه مسیر بی انتخاب و خالی از جذابیته ک دلم می خواد زودتر ردش کنم. دیروز به پیرمردی ک به منو رفقام گفت ای کاش جای شما بودم، دلم می خواست بگم منم همینطور. ای کاش جای تو بودم، چشم باز می کردم و خیلی پیر بودم و از راهم چیزی نمونده بود. بی دغدغه میشستم یه گوشه و باقی ثانیه ها رو به فکردن به راهی ک اومدم سپری می کردم و بعد، تو آینده خیلی نزدیک می دونستم ک بالاخره همه اینا به زودی تموم می شه. تموم شدنی ک به نظرم، خیلی زیباست.