بی‌ پرده به دیوار ها

نجوا کردن، حتا برای سالها

بی‌ پرده به دیوار ها

نجوا کردن، حتا برای سالها

بی‌ پرده به دیوار ها

آن‌ چنان ماهرانه نالیدن ک شعر بخواننش
آن چنان در انکارِ بودنت چشم بسته ای، ک خواب بداننت.
نفس کشدن هم هرچند، در لجاجتِ با بیهودگی بود اما، زندگی نامیدنش.
هیچ گوشی را ندارم دگر برای گفتنش، لیک بی پرده به دیوار ها نجوا می کنم.
سطح سرد و بی احساسی، ک از این مصیبت هیچ ترک نمی خورد.

نویسندگان

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

دچار این وحشتم ک .. پرده ها برن کنار؟ انگار می ترسم ک یهو، مسخ بشم؟ ریتم دنیای روزمره من، منو خواب نگه می داره و آتیش رو زیر خاکستر. انگار بیشتر از هرچیزی از این می ترسم، ک این پوست نازک قابل قبول روی صورتم، پاره بشه و این منِ نهان، نفوذ کنه به دنیایی ک ازش نفرت داره. اونوقت شاید، برای دریدن تمام این عرف های قرار دادی و نفرت انگیز دیگه جلوداری نداشته باشه. این هیولایی ک به آهنگ تکرار روزمرگی خواب نگهش داشتم، بیش از همه مشتاق دریدن خودشه. مشتاق انتقام از خودش، از من، بخاطر این اجبار بی انتخاب برای بودنش، و هی نگه داشتنش به زور و خشمگین تر شدنش. برای من، این فقط یه مسیر بی انتخاب و خالی از جذابیته ک دلم می خواد زودتر ردش کنم. دیروز به پیرمردی ک به منو رفقام گفت ای کاش جای شما بودم، دلم می خواست بگم منم همینطور. ای کاش جای تو بودم، چشم باز می کردم و خیلی پیر بودم و از راهم چیزی نمونده بود. بی دغدغه میشستم یه گوشه و باقی ثانیه ها رو به فکردن به راهی ک اومدم سپری می کردم و بعد، تو آینده خیلی نزدیک می دونستم ک بالاخره همه اینا به زودی تموم می شه. تموم شدنی ک به نظرم، خیلی زیباست.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۰۰
نقطهـ .
بیداری میان اوهام شبانه ات، زندگی توی دنیای ویرانه مقابلت. در من هست اثری، از گذشته های دور. در من مانده است خاطره ی قرمزِ لبخندِ دوست. در من نجوای زمزمه هایش، لبِ گوش، در من قلقلکِ لمس لب هایش، دمِ پوست. در من آرمیده خیالت، زیباست. در من مانده اثری از آن شب، پیداست؟ چهره ام بعد آنکه باز کردی در را، یادت هست؟ خجالت تنها شدنم با تو آن شب را. یادت هست؟ در من آرامشِ آغوش بچگانه ای بود، از سویت. حال، دگر چیزی نمانده ازت برایم، جز بویت. در من میلی به ادامه نبود، آینده دگر قشنگ نبود. در من کودکی بود ک به زمین پای می زد، از گذرِ تند ثانیه ها وقتِ بودنت زار می زد. بعد تو، آغوشم اندازه ی کسی نشد. دگر لبخندم به شوخی کسی باز نشد. بعد تو، ماندم پای تصمیمم. حواست هست؟ می گفتم، برای همیشه اینجا گیرم. یادت هست؟ ماندم پای تصمیمم، آنطور ک دیدی. آن روز ک این را گفتم هم، همینطور قشنگ خندیدی ..
 
 
 
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۰۷
نقطهـ .

برای من فرقی نمی کند. توی نقطه ی هزاره ی هر روز بودن، جای جدید و غریب، زبان ها و نگاه هایی نا آشنا. برایم فرقی نمی کند کجای این عالم را بودن. همواره بیش از آنکه درک کرده باشم دورم را، چشم بر بسته بودم، غرق در خیال هایم بودم. می چرخیدم به دورم و دلم می ریخت، مست بودم و سرم گیج می رفت بی آنکه نوشیده باشم چیزی. در من میل به لمس دنیایی واقعی مرده است. دیدن غروب خورشید را هر روز من، از پس بستن چشم هایم و طلوع خیال، بار ها دیده ام. یا ک اکنون، روی شن های نرمی نشسته ام ک انوار خورشید حسابی گرمشان کرده است. فرقی نمی کند چ باشد تصویر توی آیینه ام، فرقی نمی کند اگر از یاد ببرم نیازِِ به نوشیدن را، صحبت کردن را؟ زندگی کردن را. همینقدر دلم شاد است. برای گذر از این راه اجباری، کافی ـست برایم ک گهگداری تنها چشم بندم را بگشایم و ببینم اندکی از راهم را. ک زمین نخورم، ک اشتباهی نشود. ک چیزی مخلِ این زندگیِ درونی نشود. و همینقدر کافی ـست، همینقدر دلم شاد است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۲۳
نقطهـ .

می خواهم بدانی، ای رهگذر مهربانِ اتفاقی، قلبِ مرده ام را حتا چند به نسیمی کوتاه، حتا به نرمی بالهای پروانه، برای یک لحظه ای، کوتاه ثانیه ای، چشم برهم زدنی دوباره وادار به تپیدن کردی. انگار ک دوباره شانزده سالم شده باشد، جوان، زنده. به دنبال فهمیدن رازِ گل سرخ با لبانی ارزان، برای به لبخند باز کردن. می خواهم بدانی ای به یاد آورنده خاطرات زیبا. از یاد برده بودم طعم تپش قلبم را، هیجان را، خیال پردازی، حتا آرزو کردن را. برای ثانیه ای، حتا لحظه ای کوتاه انگار به یاد آورده باشم رنگ را. توی دنیای بی روح این روز هایم، توی انواع طیف مدل های خاکستری، رنگی دیده باشم. به سرخی هیجان، به آرامشِ آبی ها، به سبزی لبخند. به یاد آورده باشم دوباره شاد بودن را. حال ک رفته ای، هرچند تلخ. اما، برای مدتی، شاید چند لحظه ای برایم مانده است خاطره ات، با لبخندی کج و کوتاه ک تماما آن را، بی توقع نسیبم کردی.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۸
نقطهـ .

منظور نه دور نما نگر بودن است، نه افق آن است ک دریا و آسمان را بهم می رساند. منظور، ساعت ها، و حتا بیداری ها را در گوشه ای افتادن و جنازه وار زندگی کردن است. تنها پیدا کردن دستاویزی برای نفهمیدن گذر ثانیه ها، مشغول به انجام هیچ کاری. تنها، برطرف کردن ابتدایی ترین نیاز های فیزیکی فقط برای آنکه راحت تر هیچکار نکنیم. و چیزی مانع نشود، برای هیچ کار کردن. می دانی؟ نه. و تو آنقدر دوری ک دگر هیچ نمی دانی. نه، تو آنقدر رفتی ک حال تنها مانده برایت خیال پردازی های غیر واقعی از آنچه ک فکر می کنی بدان دچار هستم. فکر می کنی، دلکنده از گذشته ام، و وجودی را با قربانی کردن خویش نجات داده ای؟ نه، هر آنچه هستم، سالهای سال از تفکراتت به دور است. ای کاش ک سرانجام، ثانیه ها از کار بیفتند و این افقی بودن ها، ابدی شود.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۲۵
نقطهـ .

همچون یک قطره جوهر افتاده در لیوانی آب، در حال گسستنیم. این روند، نهایتا بی رنگ می کند ما را. محو و نامرئی، گمشده درمسیر های تصادفی. مانند شناور شدن دود سیگار توی هوا یا غوطه ور شدن بدنی، در تاریکی های میان ستاره ای. در مسیری نامرئی به سمت این بی نظمی، بی هدف تاب خوردن تا ک از بین رفتن؟ تا شاید، کاملا فراموش شدن. و اینها را می گویم ک اندکی بفهمی، چگونه ام. مقابلم، تمام سالهای باقی مانده ازم مثل قاب های عکس ردیف شده است و مشترکا تمام آنها دچار نقصان است. انگار چیزی از آن حذف شده است ک باید آنجا می بود. باید آنجا می بودی ک اینگونه حال، توی فضای خالی شده ی کنارم کشیده نشوم. مثل در پوش چاه می مانی، می دانی؟ در حال تخیله شدنم، توی تاریکی های ناشناخته. و هیولاهای بچگی م، با شاخک های بلندشان ردیف شده اند برای پا گذاشتن توی واقعیتی ک میشناخته ام. برای اینکه مرا با خود ببرند. این درخت بی ریشه تا سرنگونی نسیم ملایمی را بیشتر فاصله ای نیست. شاید نسیم پاییزی ک در راه است، برای فرو افتادن. سقوط کردن، و سالها سقوط کردن.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۳
نقطهـ .