بی‌ پرده به دیوار ها

نجوا کردن، حتا برای سالها

بی‌ پرده به دیوار ها

نجوا کردن، حتا برای سالها

بی‌ پرده به دیوار ها

آن‌ چنان ماهرانه نالیدن ک شعر بخواننش
آن چنان در انکارِ بودنت چشم بسته ای، ک خواب بداننت.
نفس کشدن هم هرچند، در لجاجتِ با بیهودگی بود اما، زندگی نامیدنش.
هیچ گوشی را ندارم دگر برای گفتنش، لیک بی پرده به دیوار ها نجوا می کنم.
سطح سرد و بی احساسی، ک از این مصیبت هیچ ترک نمی خورد.

نویسندگان

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

به یک دلقک می مانم اگر به خویش در آینه می نگرم. صدایم بم و چشم هایم ابلهانه است. صورتِ کسی را دارم ک انگار نعمتی را تباه کرده باشد، شاید هم این تنها افکار سردِ سینک است ک به مغزم می ریزد. غم به رنگی کبود از زیر چشم هایم درز می کند گاهی، نمی توانم پنهانش کنم و آب، هیچ نمی شورتش. دلم برای اشک ریختن پر می کشد. گریه کردن معصومانه ـست و از من آسمان ها دور تر. دلم خنک نمی شود، جایی درد می کند ک نمی توانم با انگشت نشانش دهم اما، وجود دارد. وجود دارد مثل احساسی، حرف یا دردی ک توی گلویت سالهاست مانده و هیچ کلمه ای آن را با خود نمی برد. غده ی بدخیم و سیاه رنگی ک دائما درونت رشد می کند و یک روز، آنقدر بزرگ می شود ک بشود گفت تو درونِ آن هستی. درونش هستی و حتا بدان سنگینی نخواهی کرد، مثل دریایی ک از هر طرف تا ابدیت تو را در خود گرفته است، طوری ک فراموش کنی حتا دریایی هست.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۲۳
نقطهـ .

برای خویش به تنهایی، مطلقم بدین دنیا و جهانی ک خارج از است معیار ها و تنها مرا دارد. برای درک شدن، دیده شدن و قضاوت کردن و اخلاقیات بی معنی شده است وقتی ک تنها از یک گونه فقط یکی باشد. بقایی نیست و برایِ منی ک پیش از خویش مرگی ندیده ام، پایانی نیست و احتمالا برایم پیری به مثابه زمستان ها برای درختان است. بهاری نادیده و اما حتمی و کیست ک بخواهد به من بگوید ک چنین چیزی نیست. توی دنیایی ک از من پیشتر نبوده است و زندگی با من آغاز شده است، مرگ مفهوم نا ملموسی دارد چرا ک پیشتر هیچگاه هیچ هنگاه نبوده است. از بعدِ من است ک می شود مرد، چرا ک من هیچ هنگام نمرده ام، چرا ک توی دنیای من هیچکسی پیش تر نمرده است. برای خویش و به تنهایی، زندگی بوی تازه ای دارد. دنیایی ک من می بینم، با چنین چشم های اولینی، بر آن هیچ تاریخ انقضایی نبوده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۵۲
نقطهـ .

در آن لحظه به خصوص، بی آنکه بدانیم انگار مقابل دوربین نشسته باشیم و شاید برای اولین و بیش از هر باری، نقاشی شده ایم و دیده می شویم. نه توسط ادراک موجود زنده ای ک نفس می کشد، انگار زندگی ما را می بیند و مثل تافته ای جدا بافته، عنصری خاص و کمیاب، طوری ک نشود نادیده اش گرفت، جمعی بودیم بر بالای تپه ای سر سبز در آخرین ساعات روز ک آفتاب کم رمق است و نسیم در خنک ترین حالت خود، هنوز عینک آفتابی به چشم داریم و بر صندلی های تاشو مسافرتی ـمان تکیه زدیم و هر کدام به دور آتش نیمه خاموش، نیم دایره ای را تشکیل داده ایم و غرق در سکوت، نظاره می کنیم منظره وسیع مقابلمان را و مه سفید رنگی ک کم کم رقص کنان به سمتمان می آید اما، مسئله ای نیست. آهنگی در پس زمینه حضور ما پخش است ک دنیا را سحر آمیز می کند و زندگی را از روال عادی ـش خارج، اگر آنجا نشسته ایم و در دست های هر کداممان یک آبجو بدون الکل نیمه خالی ـست، لذت می بریم و خنکای نوشیدنی زیر پوستمان جاری ـست و از طرفی دیگر، همانطور ک پیشتر گفتم نسیمِ سرد نیز در حال نوازش پوستمان است و آهنگی ک در پس زمینه روایت می شود مشخص نیست ک ما را روایت می کند، یا ما تحت تاثیر ریتمِ آن درون دنیایی جادویی خیز بر می داریم اما، هرچه همه چیز جلوتر می رود انگار ما عضو جدایی ناپذیر آن تپه بوده ایم و اینجا دقیقا همان جایی ـست ک باید باشیم. در حالی ک هیچ نمی کنیم و دنیا دارد ما را روایت می کند، ک بی تفاوت با چشمانی نیمه باز خیره ایم به جایی ک حقیقتا مهم نیست و پشت سرمان خورشیدی ـست ک به قوانین نقض ناپذیر طبیعت، به شکلی فرموله شده در حال غروب کردن است و از پسِ آن انگار، هیبت بزرگی از پشت کوه ها بالا می آید.

 

هیبت بزرگی بالا می آید که از نظر اندازه کمی از خورشید ندارد و این انگار، معمولی ترین اتفاق دنیاست. پیکر جدیدی بر آسمان، درست بین فاصله روز و شب طلوع می کند ک اذهان کمی می بینتش. پیکر ک بالا می آید، اول پشت به ما دارد و هر چ خورشید از صفحه آسمان بیرون می رود، او به سمتمان بر می گردد و همزمان آهنگ پس زمینه، حضور او را روایت می کند. هرچند ک مرد است اما مو های بلند آبی رنگی دارد و چشمان بنفشش نافذ تر از درد سوزن است، با آن گوش های بلند ظاهری الف مانند دارد و عینک مطالعه ای هم به صورت دارد. ترکیبی ـست نگنجاندنی در تاریخ اساطیر و اساسا آنجاست چرا ک من اینطور خواستمش. با تمام تناقضاتش چهره کسی را به خود گرفته است ک احتمالا تنها من انطور می بینم و همزمان، آهنگی از سمتی نا معلوم، شاید از تک تک اتم های موجود توی هوا به سمت گوش های من پرواز می دهد ک فکر می کنم، ان را تنها من بدین شکل می توانم گوش دهم. او آنجاست، برای آنکه ببیند ما چطور، فارغ از دنیا روی صندلی های تاشو لم داده ایم و غرق در سکوت، شنونده دنیایی هستیم که اساسا به نسبتِ قدمتش ما بر چشم بر هم زدنی بیشتر آنجا نبوده ایم. او آنجاست ک بداند، نوشیدنی هامان دقیقا همان است ک باید باشد و حواسش به قلقلک دادن نسیم روی پوستمان هم هست حتا. او آنجا می ماند تا ضعیف ترین پرتو های خورشید و هیچ نمی کند مگر نگاه کردن و اگر چه اراده اش را دنیا مطیع است اما از شروع شب، هر شب جادو باطل می شود و خنکای نسیم به سردی می رود و جریان نوشیدنی توی رگ هامان مستقیم به مثانه.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۱۲
نقطهـ .

نکته تاریک و دلگیری ک هم اکنون بدان پی بردم، چیزی ـست آشکار و مبرهن و علتی ک پیشتر بدان واقف نبودم دقیقا بخاطر خودش است. آنکه من، مدت های مدت هاست از تفکر و نشستن و دست به زیر چانه گذاشتن و فکر کردن، ایده پردازی کردن و تلاش برای خلق کردن به دور بوده ام و این سالها، تمام وقت مشغول به چیز هایی مختلف در حالِ پرت کردن حواس خویش بوده ام. یک جور فرار و واکنشی ک حتا نفهمیدمش اما، هم نقطه شروعش را می دانم و هم علت و تمام مسیری ک در این "راهِ تلاش برای نفهمیدن" پیموده ام را. لیک، با قسمت باقی مانده مغزم اینجا نشسته ام و چه سال های سال است ک حتا بدین نثر و افولش ایراد می گیرم. بنده عادات و تکرار، اسیر چیزهایی ک می برند مرا از خویشم و نه حتا درد. حال حس می کنم ک تمام ادراکم از ماحصل این سالها تحلیل رفته است و یک جور هایی ک انگار معلولم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۵
نقطهـ .

نیست چیزی مقابلم و تمام آنچه ک از دنیای اطرافم درک می کنم، نمی دهد معنایی به جز حماقتم و منی ک انگار با دمای کم، گوشتِ نیم پختی توی آرام پز بوده ام. بیمار روانی ای ک تو باشی و موجود بی ارزشی ک من باشم، از برای نجات تو یا خودم. از برای پاسخ ندادن به این سئوال، از برای آنکه نمی خواستم هیچگاه ازین سکون فاصله بگیرم و زندگی نظر موافقی با من نداشت. از عشق اشک ریختن و از خشم دندان ساییدن. به حیوانی پیچیده ک بر روی دو پا راه می رود و تصمیمات عجیبی می گیرد. اصلا نمی دانم چرا، سرش را بالا می گیرد و می رود نگاهش توی ستاره ها، ماه را می بیند و به جای زوزه کشیدن احساس تنهایی می کند. چرا زمین را نمی کنیم و پایین نمی رویم آنقدر، به جایی ک آسمان افسانه باشد و نسیم یک رویا. چرا به انتهای عمیق ترین اقیانوس ها نمی رویم، جایی ک نمی رسد دستِ هیچ پرتو نوری و فشار آب زیاد تر از فشار افکارت باشد. چرا خاک نشویم زودتر، جسد نشویم. غذای کرم ها نشویم. چرا نگندیم زودتر، فاسد نشویم از بین نرویم، چرا تمام نکنیم زودتر این سردرگمی را؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۱۷
نقطهـ .

از کمر بالاتر، کم کم می پیمود بدنش را حجم سیاه باتلاقی که نباید آنجا می بود. چهره معصوم و کوچکی که به سوداهای ترسناکش دل به شیطان فروخته و روحش را پای معامله ای ک حتا نفع مجهولی داشت از دست می داد و حال، فرو می رفت. آرام و سبک، رد شده بود از ثانیه ها و نمی فهمید و من، در فاصله ای تماما دور، تماما نزدیک شاهد از دست دادنش بودم و هیچ از من بر نمی آمد. نمی شنید فریادم را اگر ک جیغ می زدم. نمی گرفت دستانم را اگر ک به سمتش خیز بر می داشتم. حتا به چشمانم نگاه نمی برد و انگار هر چ من از برای ربودنش ازین درد و رنج می کردم، او بیشتر به آن حفره بی انتها فرو می رفت و سیاه تر می شد. فرو می رفت و غرق در "هیچی" ک بدان دچارش بود. نمی دید آن دست نجاتم را ک به سمتش دراز بود. شاید چون آن دست، دستِ من بود و آن چشم هایی ک عادت داشت به اشک ریختن پای جنازه ای تکراری هم، چشمانِ من بود.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۳۷
نقطهـ .

از من رد شدی‌، رفتی. از من ک گذر کردی من ماندم با تمام چشمم، با اعماق ادراک و مغز و قلبم و دیدم نبودنت را و انگار چیزی جا ماند آنجا. دقیقا همان جایی ک بر من رفتی، هاله ی محوی از بویت، حس کم رنگی از حضورت، تمام مولکول های بازدم نفس هایت. بر من نماندی اما من ماندم برای آنچه ک مانده بود برایم. کالبدی هیچ و انتزاعی، تصویری خیالی از تو و منی که از برای داشتنت بدان چنگ می‌زدم اما هر چه رد شد زمان، از من کم شد. و همچنان می گذرند ثانیه ها، می چرخند عقربه ها و از من دقیقا، چیزی جا می‌ماند. نمی خواهد برود به زمانی، به دورنما و لحظه هایی از آینده ک همواره از وجودت خالی‌ست. می‌خواهد تمام شود و باقی بماند، دقیقا به لحظه هایی ک هرچند شاید کم، محو و تاریک و خوابالود، بازگشتن به آخرین باری ک تو را داشتم، ک شاید زمان یخ زد و جاودان شدیم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۲۴
نقطهـ .

از من تهی تر نیست. نگاهی گذرنده گر بر من بیفتد گاهی، نمی ماند، نمی بیندم. از من تهی تر نیست. سایه ای طولانی، بر مسیری ک می پیمایم لیک گسترده است و برهانی ـست آشکار، از خورشیدی ک پشتِ سرم شتابان و گاهی آرام، غروب می کند. در هر حال دارد غروب می کند و از طلوعِ من انگار، سالهاست ک گذشته است. آن هنگام ک در اوج بودم، هیچ نمی ندانستم و در اوج بودم آن هنگام ک هیچ نمی دانستم. از من تهی تر نیست. مرا به چه خوانی وقتی ک خود نمی خوانمم. خودم را به هیچ نمی خوانم و اسمم نیست، خانه ام هیچ و نبودم کسی مگر تنها آنکه زیست، خود را چ بخوانمم؟ زیستنده ای مدام، بی آنکه اصلا بداند چرا، چطور و تا کجا. از من تهی تر نیست اگر خیره به درون آینه می نگرم. وقتی ک خود را می بینم اما، نمی بینمم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۰۰
نقطهـ .