در آن لحظه به خصوص، بی آنکه بدانیم انگار مقابل دوربین نشسته باشیم و شاید برای اولین و بیش از هر باری، نقاشی شده ایم و دیده می شویم. نه توسط ادراک موجود زنده ای ک نفس می کشد، انگار زندگی ما را می بیند و مثل تافته ای جدا بافته، عنصری خاص و کمیاب، طوری ک نشود نادیده اش گرفت، جمعی بودیم بر بالای تپه ای سر سبز در آخرین ساعات روز ک آفتاب کم رمق است و نسیم در خنک ترین حالت خود، هنوز عینک آفتابی به چشم داریم و بر صندلی های تاشو مسافرتی ـمان تکیه زدیم و هر کدام به دور آتش نیمه خاموش، نیم دایره ای را تشکیل داده ایم و غرق در سکوت، نظاره می کنیم منظره وسیع مقابلمان را و مه سفید رنگی ک کم کم رقص کنان به سمتمان می آید اما، مسئله ای نیست. آهنگی در پس زمینه حضور ما پخش است ک دنیا را سحر آمیز می کند و زندگی را از روال عادی ـش خارج، اگر آنجا نشسته ایم و در دست های هر کداممان یک آبجو بدون الکل نیمه خالی ـست، لذت می بریم و خنکای نوشیدنی زیر پوستمان جاری ـست و از طرفی دیگر، همانطور ک پیشتر گفتم نسیمِ سرد نیز در حال نوازش پوستمان است و آهنگی ک در پس زمینه روایت می شود مشخص نیست ک ما را روایت می کند، یا ما تحت تاثیر ریتمِ آن درون دنیایی جادویی خیز بر می داریم اما، هرچه همه چیز جلوتر می رود انگار ما عضو جدایی ناپذیر آن تپه بوده ایم و اینجا دقیقا همان جایی ـست ک باید باشیم. در حالی ک هیچ نمی کنیم و دنیا دارد ما را روایت می کند، ک بی تفاوت با چشمانی نیمه باز خیره ایم به جایی ک حقیقتا مهم نیست و پشت سرمان خورشیدی ـست ک به قوانین نقض ناپذیر طبیعت، به شکلی فرموله شده در حال غروب کردن است و از پسِ آن انگار، هیبت بزرگی از پشت کوه ها بالا می آید.
هیبت بزرگی بالا می آید که از نظر اندازه کمی از خورشید ندارد و این انگار، معمولی ترین اتفاق دنیاست. پیکر جدیدی بر آسمان، درست بین فاصله روز و شب طلوع می کند ک اذهان کمی می بینتش. پیکر ک بالا می آید، اول پشت به ما دارد و هر چ خورشید از صفحه آسمان بیرون می رود، او به سمتمان بر می گردد و همزمان آهنگ پس زمینه، حضور او را روایت می کند. هرچند ک مرد است اما مو های بلند آبی رنگی دارد و چشمان بنفشش نافذ تر از درد سوزن است، با آن گوش های بلند ظاهری الف مانند دارد و عینک مطالعه ای هم به صورت دارد. ترکیبی ـست نگنجاندنی در تاریخ اساطیر و اساسا آنجاست چرا ک من اینطور خواستمش. با تمام تناقضاتش چهره کسی را به خود گرفته است ک احتمالا تنها من انطور می بینم و همزمان، آهنگی از سمتی نا معلوم، شاید از تک تک اتم های موجود توی هوا به سمت گوش های من پرواز می دهد ک فکر می کنم، ان را تنها من بدین شکل می توانم گوش دهم. او آنجاست، برای آنکه ببیند ما چطور، فارغ از دنیا روی صندلی های تاشو لم داده ایم و غرق در سکوت، شنونده دنیایی هستیم که اساسا به نسبتِ قدمتش ما بر چشم بر هم زدنی بیشتر آنجا نبوده ایم. او آنجاست ک بداند، نوشیدنی هامان دقیقا همان است ک باید باشد و حواسش به قلقلک دادن نسیم روی پوستمان هم هست حتا. او آنجا می ماند تا ضعیف ترین پرتو های خورشید و هیچ نمی کند مگر نگاه کردن و اگر چه اراده اش را دنیا مطیع است اما از شروع شب، هر شب جادو باطل می شود و خنکای نسیم به سردی می رود و جریان نوشیدنی توی رگ هامان مستقیم به مثانه.