به نوشتن، به کلمات، به خودم، گذشته ام و آینده ام، به نوع نگاهم خیره در آینه، به احساسم به هنگام برگشتن به خانه، با اولین فکری ک صبح ها بعد باز کردن چشم هایم سراغم می آید، به وقتِ دلتنگی، آن هنگام ک تنهایی و محیط ساکت و خالی، به هنگام دراز کشیدن های مداوم از سر بیکاری و بی انگیزگی، به آن وقت ها ک سیگار می کشم و حس می کنم نیکوتین را داخل جریان خونم، به تمام اوقات خوش و افتضاحی ک گذرانده ام از سر، به هیچ کدام از اینها دینی ندارم و کاملا وارسته ام در این لحظه از تمام عادات و خود بودنم. و حتا این ها را از روی عادت دیکته نمی کنم و نمی دانم برای چه، و می دانم این جملاتم هیچ جای دنیا را نمی گیرد و حتا گوشه ای از ذهن خودم را، و می دانم حتا بعد ها هم این متن را دوست نخواهم داشت و نمی خوانم. صرفا نوشتم، چون در این لحظه اتفاقی یکهو اینجا بودم و اینطور شد. کما آنکه تقریبا، تمام زندگی ـم را به همین نحو از سر گذرانده ام، چیدمان و مقدماتی نیست. صرفا اینجا بوده ام و عمدی نیستی اگر ک دگر نیستم.