در سکوتِ تکراری، در بازی های بچگی هامان انگار بوده باشیم و بعد در اثنای روندِ دلگیر زندگی لحظه ای افتاده باشیم در جای و تکان نخوریم، به مردن زده باشیم خود را و نفس نکشیم تا ک رد شود سایه شومِ زوالِ سیه بختی از روی بدن هامان و ما را با خود به چنگ نبرد. و بعد، از گذر کردنش سر برآوریم و با دنیای جدیدِ دورمان آشنا شویم. اینجا بعد آن دگر هیچ نگاه خیره ای نیست از جانبت. سرها پایین است و رنگ ها پیش تر - گفته بوده ام؟ - مرده اند. سخن گفتن را این چنین بی پرده هرچند شاید به دیوار ها را حال می توانم. بگذار ک بگویم باز این حرف های تکراری را، ک برایم میان این روز ها و قبل همچنان هیچ فرقی نیست. ک به گذر کردن روز ها و شمردنشان عادت کردیم ولی، این غم را انگار، هوس عادت شدنی با ما نیست.
به انتها رسید برای من آنجا ک گفته بودمت، دلتنگم. و جواب خالی از احساست، عذرخواهی بود. و پاسخ حرف های صریحم به گوش های از کار افتاده ات، نجوایی شبیه سکوت بود. و زمزمه می کرد لبِ گوشم مرگ، گذر ثانیه ها را. حقیقت به تلخی عادت بود. و تکرارِ تپش قرمزِ توی سینه ام انگار، تنها نبضی از جنس ترس بود. غم تازه ای نیست هرچند ک همچنان سنگین است. ک شاید برای غرق شدن توی مرداب فراموشی، مرا دست و پایی چند بیش فاصله ای نیست. ولی، دگر بار خواهمت گفت، دگر بار خواهمت خواند و در کُرنا خواهم زد. بگذار ک دگر بار مضحکه ات باشم، چرا ک دگر انگار من را راهی باقی نیست. پس بخوان.
بدان! این بار من اینجایم ک در تصادم های کوتاه بلندمان بی هیچ صورت و صدایی مقابلت ایستاده و هیچ نمی بری از چشم هایت به من نگاهی. بدان! این بار آن منم ک مقابلت تنها به نظاره نشستم و هیچ نمی شنوی از من، از نجواهایم. انگار ک به تمثیلی قدیمی، افتاده از چاله به چاه را گفته باشم سقوط بی صدایی از خواب آلودگی هایم به کما. امیدی نیست و توی این جهان، ساعت ها دگر نمی نوازند انگار. مقابلم پشت آن چشم های بسته، دشتِ سردِ بی پایانی ـست به همراه آسمانی بی ابر در بالای سرش تا ابدیت و نیست هیچ لمسِ مهربانِ نسیمی. تنها با خود، با خاطراتِ خیسمان، به همراه جنازه ای خونین زنجیر به پاهایم ک عجیب، صورتِ تو را دارد. محکوم به نظاره کردنت تا ابد. محکوم به تحملِ وزنِ مرده ات تا به قبر.