بی‌ پرده به دیوار ها

نجوا کردن، حتا برای سالها

بی‌ پرده به دیوار ها

نجوا کردن، حتا برای سالها

بی‌ پرده به دیوار ها

آن‌ چنان ماهرانه نالیدن ک شعر بخواننش
آن چنان در انکارِ بودنت چشم بسته ای، ک خواب بداننت.
نفس کشدن هم هرچند، در لجاجتِ با بیهودگی بود اما، زندگی نامیدنش.
هیچ گوشی را ندارم دگر برای گفتنش، لیک بی پرده به دیوار ها نجوا می کنم.
سطح سرد و بی احساسی، ک از این مصیبت هیچ ترک نمی خورد.

نویسندگان

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

در سکوتِ تکراری، در بازی های بچگی هامان انگار بوده باشیم و بعد در اثنای روندِ دلگیر زندگی لحظه ای افتاده باشیم در جای و تکان نخوریم، به مردن زده باشیم خود را و نفس نکشیم تا ک رد شود سایه شومِ زوالِ سیه بختی از روی بدن هامان و ما را با خود به چنگ نبرد. و بعد، از گذر کردنش سر برآوریم و با دنیای جدیدِ دورمان آشنا شویم. اینجا بعد آن دگر هیچ نگاه خیره ای نیست از جانبت. سرها پایین است و رنگ ها پیش تر - گفته بوده ام؟ - مرده اند. سخن گفتن را این چنین بی پرده هرچند شاید به دیوار ها را حال می توانم. بگذار ک بگویم باز این حرف های تکراری را، ک برایم میان این روز ها و قبل همچنان هیچ فرقی نیست. ک به گذر کردن روز ها و شمردنشان عادت کردیم ولی، این غم را انگار، هوس عادت شدنی با ما نیست.

 

به انتها رسید برای من آنجا ک گفته بودمت، دلتنگم. و جواب خالی از احساست، عذرخواهی بود. و پاسخ حرف های صریحم به گوش های از کار افتاده ات، نجوایی شبیه سکوت بود. و زمزمه می کرد لبِ گوشم مرگ، گذر ثانیه ها را. حقیقت به تلخی عادت بود. و تکرارِ تپش قرمزِ توی سینه ام انگار، تنها نبضی از جنس ترس بود. غم تازه ای نیست هرچند ک همچنان سنگین است. ک شاید برای غرق شدن توی مرداب فراموشی، مرا دست و پایی چند بیش فاصله ای نیست. ولی، دگر بار خواهمت گفت، دگر بار خواهمت خواند و در کُرنا خواهم زد. بگذار ک دگر بار مضحکه ات باشم، چرا ک دگر انگار من را راهی باقی نیست. پس بخوان.

 

بدان! این بار من اینجایم ک در تصادم های کوتاه بلندمان بی هیچ صورت و صدایی مقابلت ایستاده و هیچ نمی بری از چشم هایت به من نگاهی. بدان! این بار آن منم ک مقابلت تنها به نظاره نشستم و هیچ نمی شنوی از من، از نجواهایم. انگار ک به تمثیلی قدیمی، افتاده از چاله به چاه را گفته باشم سقوط بی صدایی از خواب آلودگی هایم به کما. امیدی نیست و توی این جهان، ساعت ها دگر نمی نوازند انگار. مقابلم پشت آن چشم های بسته، دشتِ سردِ بی پایانی ـست به همراه آسمانی بی ابر در بالای سرش تا ابدیت و نیست هیچ لمسِ مهربانِ نسیمی. تنها با خود، با خاطراتِ خیسمان، به همراه جنازه ای خونین زنجیر به پاهایم ک عجیب، صورتِ تو را دارد. محکوم به نظاره کردنت تا ابد. محکوم به تحملِ وزنِ مرده ات تا به قبر.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۲۹
نقطهـ .

رنگ بدی دارد و یک حالت افتاده روی بدنت، ک پیشتر خودِ آویزانت را آویزان تر نشان می دهد و منحنی ستونِ فقراتت را خمیده تر. لایه عجیبی ـست روی همه چیز، نه می شود از توی آیینه پاکش کرد و نه با لیف زدن های بسیار از روی پوست. می شود آنقدر خراشیدش ک قرمز شوی ولی همچنان باقی ـست، آن هنگام ک خوب می نگری حتا توی چشم هایت هم هست و با بازدم از توی ریه هایت هم بیرون می زند. و هر چه را ک لمس می کنی، انگار ک از آن خیس می شود، مثل لایه ای لباس ک معلوم نیست تو آن را پوشیده ای یا آن تو را پوشانیده است و ناخواسته می رود هر جا ک تو می روی و تاثیر می گذارد روی تمام دنیایی ک حس می کنی. زمان می شود، روی خاطراتت را می گیرد و رنگ ها را عوض می کند. کم کم، فراموش می کنی حتا بودنش را و به آن عادت می کنی، به عنوانِ واقعیتی ک انگار همیشه بوده است و این هم جزئی از تو می شود. ک همینقدر خاکستری، غبار گرفته و دستِ دوم، انگار ک چشمانت را از بدنِ مردِ مرده ای به تو داده باشند و دنیای مقابلت از آن چشم ها، منظره عجیبی دارد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۴۱
نقطهـ .

بر من ببخش این سکوتم را. اگرچه مرده باشی یا ک زنده اما جنازه وار، افتاده در کنجِ تاریکِ دست نیافتنی ـت و بی صدا بقا می کنی و بر جهان دورت هیچ از خود اثر نمی گذاری. بر من ببخش اگر این بار بی تفاوتم. ک دنبالت نمی گردم، نامت را توی صورت آدم ها فریاد نمی زنم. ببخش اگر فکر می کنی، آن چنان با هم غریبه ایم ک دیگر تحریک نمی شوم. باید بدانی ک من پیش تر، برای شنیدنِ کوچک ترین نجوا از جانبت، از تمامِ وجود و احساسم و هر آنچه ک می شود آن را کلمه کرد، پیش تر به تو گفته بوده ام اما اثر نکرد. فرقی نکرد. سر بالا نیاوردی و نینداختی حتا نگاهِ سردی. هرچند ک قبلا گفته بودمت برایم تکان دادن کوچک ترین انگشتت هم کافی ـست. اما هیچ نکردی. حال، بعد از این بی توجهی ها، بعد از تمام در هایی ک به رویم بستی و من ماندم توی ابدیتِ مجهولِ دنیایِ دورم، گم کردم راه برگشتن را. فراموش کردم فریاد زدن هایم را، به دنبالت گشتن را. ای کاش می توانستی بفهمی، ک برایم این روز ها چگونه ای .. و ای کاش من هم می توانستم بفهمم، ک برایت این روز ها چگونه ام.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۱۷
نقطهـ .
متاسفم. هرچند ک احتمالا این روز ها، حتا گمان نمی بری به این صحبت ها و توی دنیای متفاوتِ جدیدت، خالی از من و این فکر های غبار نشسته قدیمی، توی دالانِ تنهایی خودت نشستی و همنشینِ سکوت و افکارِ ترسناک مورد علاقتی. اما من باید بگم، ک متاسفم. برای تو؟ یا برای خودم. تعداد سالهای این تراژدیِ تلخ خیلی زود دو رقمی می شه و حالا، ک انگار با ابدیت تنهام بیشتر وقت دارم، ک فکر کنم و به یاد بیارم. حتا توی این روز ها و این جایگاه، بسیار متفاوت با وضعیتِ توام، سه چهار پنج؟ سالِ پیشِ تو. وقتی .. خب، می دونی. و قضیه فرق می کرد، چیزایی ک منو تو از سرگذروندیم شبیه هم نیستن. و من متاسفم هنوز، ک تنهات گذاشتم. ک پام نشستی و روز ها رو شمردی و ماه ها سال شدن، سه سال. حجمِ تنهایی ای ک تجربه کردی رو شاید این روزا می تونم بهتر درک کنم ولی، وقتی یادداشت های توی دفترچه ی پاره پوره ای ک بهم دادی رو می خونم، شوکه می شم. برام خیلی .. سنگینه. و به زور خودم رو متوقف کردم ک بهت پیغام ندم. این اشتباه ترین کاره؟ تو باید جوابش رو بدی، شاید دادی.
 
و فکر می کنم بالاخره با خودم به نتیجه رسیدم. به قطع و یقین، از ماحصلِ ارتباط ما و تجربیات و تاثیراتی ک برهم گذاشتیم. کنار هم گذاشتن قطعات پازل و شواهدی ک به چشم میاد. به نظرم، تحملِ این تنهایی و دوری - هرچند احتمالا بر طبق شواهد یک طرفه و تنها برای منه - سخت و طاقت فرساست، پیر کننده و خاکستری رنگه ولی .. به نظرم، به مراتب تبعات بی خطر تری رو نسبت به معاشرت دوباره ـت با من داره. (هنوزم انکار می کنی؟) پس شاید به درد و رنج کشیدنش، بیارزه. قربانی و نه هیچ قهرمانی؟ شاید بیشتر به جای تو، برای خودم می نویسم. ک قانع کنم خود رو، ک آماده کنم ذهنیتم رو. برای اینکه می دونم، این خطِ درازِ تنهایی ـم رو قرار نیست قیچی کنم. برای اینکه فقط یکم به خیال خودم، آسون ترش کنم. معنی دار ترش کنم. ک حداقل با اینکارم دیه باعث نشدم زندگی ـت رو بدتر کنم.
 
 
به نظرت، وقتی داریم برای آخرین بار چشم هامون رو می بندیم، به چی فکر می کنیم؟
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۲۶
نقطهـ .